این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ی ویرانی من است
امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام
دیگر چه جای دلخوشی وعشق بازی است
اصلا کدام احمق ازاین عشق راضی است
حق با تو بود از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام
بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
این ها چقدر فاصله دارند تارفیق
من را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند
تا این برادران ریا کار زنده اند
این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند
یعقوب درد می کشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ی ناجور می شود
این جا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هر آینه بر دار می زنند
این جا کسی برای کسی کس نمی شود
حتی عقاب در خور کرکس نمی شود
جایی که سهم مرگ به جز تازیانه نیست
حق با تو بود ماندمان عاقلانه نیست
ما می رویم چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم هرکه بماند مخیر است
ما می رویم گرچه زالطاف دوستان
برجای جای پیکرمان زخم خنجر است
دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است
مامی رویم مقصدمان نامشخص است
هرجا رویم بی شک از این شهر بهتر است
از سادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم
این جا که گرگ با سگ گله برادر است
ما می رویم ماندن با درد فاجعه است
درعرف ما نشستن یک مردفاجعه است
دیریست رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم قافله پیران قافله
این جا دگر چه باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد مجال درنگ نیست
بر درب آفتاب پی باج می رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم
شاعر: گمنام